شماره ٤٠٥: اي راه ترا دليل دردي

اي راه ترا دليل دردي
فردي تو و آشنات فردي
از دام تو دانه اي و مرغي
در جام تو قطره اي و مردي
بي روي تو روح چيست بادي
با زلف تو شخص کيست گردي
خارست همه جهان و آنگه
روي تو در آن ميانه وردي
در کوي تو نيست تشنگان را
جز خاک در تو آبخوردي
در راه تو نيست عاشقان را
جز داعيه تو ره نوردي
در تو که رسد به دستمزدي
تا از تو نبود پايمردي
در عشق تو خود وفا کي آيد
از خشک و تري و گرم و سردي
نيک ست که آينه نداري
تا هست شفات نيست دردي
از آينه اي بدي به دستت
چشم تو ترا به چشم کردي
در شهر تو نيست جز سنايي
بي وصل تو جز که ياوه گردي