شماره ٤٠٠: اگر در کوي قلاشي مرا يکبار بارستي

اگر در کوي قلاشي مرا يکبار بارستي
مرا بر دل درين عالم همه دشخوار خوارستي
ار اين ناسازگار ايام با من سازگارستي
سرو کارم هميشه با مي و ورد و قمارستي
اگر نه محنت اين نامساعد روزگارستي
مرا با زهد و قرايي و مستوري چکارستي
اگر در پارسايي خود مرا او را دوستارستي
سنايي را به ماه نو نسيم نوبهارستي
هرانکو در دلست او را کنون اندر کنارستي
دلش همواره شادستي و کارش چون نگارستي
دليل صدق او دايم سنايي را بهارستي
نهان وصل او دايم بر او آشکارستي
اگر از غم دل مسکين عاشق را قرارستي
جهنم پيش چشم سر سرير شهريارستي
گل از هجران اقطارش ميان کارزارستي
دل از اميد ديدارش ميان مرغزارستي
مرا هفتم درک با او بدان دارالقرارستي
سماوات العلي بي او حميم هفت نارستي
چرا گويي سنايي اين گر او را خود شکارستي
ز دست سينه کبک دري او را در آرستي
اگر شخص سنايي را جهان سفله يارستي
چو ديگر مدبران دايم به گردون بر سوارستي