شماره ٣٩٣: آخر شرمي بدار چند ازين بدخويي

آخر شرمي بدار چند ازين بدخويي
چون تو من و من توام چند مني و تويي
گلشن گلخن شود چون به ستيزه کنند
در يک خانه دو تن دعوي کدبانويي
نايب عيسي شدي قبله يکي کن چنو
بر دل ترسا نگار رقم دويي و تويي
صدر زمانه تويي پس چو زمانه چرا
گه همه دردي کني گاه همه دارويي
نازي در سر که چه يعني من نيکوم
تا تو بدين سيرتي نه تو و نه نيکويي
يک دم و يک رنگ باش چون گهر آفتاب
چند چو چرخ کهن هر دم رسم دويي
روبه بازي مکن در صف عشاق از آنک
زشت بود پيش گرگ شير کند آهويي
با رخ تو بيهدست بلعجبي چشم تو
با کف موسي کرا دست دهد جادويي
همره درد تو باد دولت بي دولتي
هم تک عشق تو باد نيروي بي نيرويي
جز ز تويي تو بگو چيست که ملک تو نيست
چشم بدت دور باد چشم بد بدبويي
لولو حسن ترا در ستد و داد عشق
به ز سنايي مباد خود بر تو لولويي