شماره ٣٩٢: اي يوسف ايام ز عشق تو سنايي

اي يوسف ايام ز عشق تو سنايي
ماننده يعقوب شد از درد جدايي
تا چند به سوي دل عشاق چو خورشيد
هر روز به رنگ دگر از پرده برآيي
گاهي رخ تو سجده برد مشتي دون را
گه باز کند زلف تو دعوي خدايي
با خوي تو در کوي تو از ديده روانيست
کس را بگذشتن ز سر حد گدايي
در وصل تو با خوي تو از روي خرد نيست
جان را ز خم زلف تو اميد رهايي
بس بلعجب آسايي و وين بلعجبي بس
کاندر همه تن کس بنداند که کجايي
بس نادره کرداري وين نادره اي بس
کان همه اي و همه جويان که کرايي
از ما چه شوي پنهان کاندر ره توحيد
ما جمله توايم اي پسر خوب و تو مايي
آنجا که تويي من نتوانم که نباشم
وينجا که منم مانده تو دانم که نيايي