شماره ٣٧٧: زهي سروي که از شرمت همه خوبان سرافگنده

زهي سروي که از شرمت همه خوبان سرافگنده
چرا تابي سر زلفين چرا سوزي دل بنده
عقيقين آن دو لب داري به زيرش گور من کنده
مرا هر روز بي جرمي به گور اندر کني زنده
تن من چون خيالي شد بسان زير نالنده
کنار من چون جيحون شد دو چشمم ابر بارنده
يکي حاجت به تو دارم ايا حاجت پذيرنده
نتابي تو سر زلفين نسوزاني دل بنده
جهان از تو خرم بادا بتا و من رهي بنده
پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده