شماره ٣٦٨: اي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته

اي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته
جان شيرين را ز تن در کار دل پرداخته
تا دل و جان درنبازي دل نبيند ناز و عز
کي سر آخور گشت هرگز مرکبي ناتاخته
بند مادرزاد بايد همچو مرغابي به پاي
طوق ايزد کرد بايد در عنق چون فاخته
تا به روي آب چون مرغابيان داني گذشت
در هوا چون فاخته پري و بال آخته
مرد اين ره را گذر بر روي آب و آتشست
آب و آتش آشنا را داند از نشناخته
ياد کن آن مرد را کو پاي در دريا نهاد
از پسش دشمن همي آمد علم افراخته
آب رود نيل هر دو مرد را بر سنگ زد
کم عيار آمد يکي زو روح شد پرداخته
آتش نمرود و آن لشکر نمي بينم به جاي
زر آزر را دگر کن منجنيق انداخته
ايزدش پيرايه چون زر کرد ازين کاتش بديد
هر زري کو ديد آتش کار او شد ساخته