شماره ٣٦٢: باد عنبر برد خاک کوي تو

باد عنبر برد خاک کوي تو
آب آتش ريخت رنگ روي تو
جاودان را نيست اندر کل کون
هيچ دولتخانه چون ابروي تو
کفر و دين را نيست در بازار عشق
گيسه داري چون خم گيسوي تو
چشم و دل ترست و گرم از عشق تو
کام و لب خشک ست و سرد از خوي تو
اي بسا خلقا که اندر بند کرد
حلقهاشان حلقه هاي موي تو
گر بهشتي نيست پس جادو چراست
آن دو چشم بلعجب بر روي تو
عالمي را دارويي جز چشم را
بي ضيا چشمست از داروي تو
تا دل ريش مرا دست غمت
بست همچون مهره بر بازوي تو
کافرم چون چشم شوخت گر دهم
دين و دنيا را به تار موي تو
دل چو نار و رخ چو آبي کرده ام
از کلوخ امرود و شفتالوي تو
هر کسي محراب دارد هر سويي
هست محراب سنايي سوي تو
اي بسا شرما که برد از چشمها
ديده شوخ خوش جادوي تو
کي توانم پاي در عشقت نهاد
با چنان دست و دل و بازوي تو
سگ به از عقل منست ار عقل من
ناف آهو نشمرد آهوي تو