شماره ٣٦٠: تا بديدم زلف عنبرساي تو

تا بديدم زلف عنبرساي تو
وان خجسته طلعت زيباي تو
جان و دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بي جان و دل در واي تو
بي دل و بي جان ندارد قيمتي
بنگر اين بي قيمت اندر جاي تو
آستين پر خون و ديده پر سرشگ
چشم خيره در رخ زيباي تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشاني زلفک رعناي تو
من نيارم ديد در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالاي تو
من نيارم ديدن اندر تيره شب
مه ز رشک روي روح افزاي تو
چون برون آيم ز زندان فراق
تا نيارندم خط و طغراي تو
پس بجويم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پاي تو