شماره ٣٥٨: اي گشته ز تابش صفاي تو

اي گشته ز تابش صفاي تو
آيينه روي ما قفاي تو
بادست به دست آب و آتش را
با صفوت و نور خاکپاي تو
با تو چه کند رقيب تاريکت
بس نيست رقيب تو ضياي تو
خود قاف ز هم همي فرو ريزد
از سايه کاف کبرياي تو
در کوي تو من کدام سگ باشم
تا لاف زنم ز روي و راي تو
هر چند که خوش نيايدت هل تا
لافي بزند ز تو گداي تو
اين هژده هزار عالم و آدم
نابوده بهاي يک بهاي تو
قيمت گر تو حسود بود اي جان
زان هژده قلب شد بهاي تو
اي راحت تو همه فناي ما
وي شادي ما همه بقاي تو
هم دوست همي کشي و هم دشمن
چه خشک و چه تر در آسياي تو
ايندست که مر تراست در شوخي
اندر دو جهان کراست پاي تو
ديريست که هر زمان همي کوبند
اين دبدبه بر در سراي تو
من بنده زندگاني خويشم
ليکن نه براي خود براي تو
هر چند نيافت اندرين مدت
يک شعله سنايي از سناي تو
با اينهمه هست بر زبان نونو
شهري و سنايي و ثناي تو