شماره ٣٤٩: خنده گريند همي لاف زنان بر در تو

خنده گريند همي لاف زنان بر در تو
گريه خندند همي سوختگان در بر تو
دل آن روح گسسته که ندارد دل تو
سر آن حور بريده که ندارد سر تو
گاه دشنام زدن طاقچه گوش مرا
حقه هاي شکرين گرد دو تا شکر تو
تا خط تو بدميدست ز بهر خط تو
حرف بوسست چو لبهاي قلم چاکر تو
شير چرخت ز پي آب همي سجده برد
من چه سگ باشم تا خاک بوم بر در تو
نيست در چنبر نه چرخ يکي پروين بيش
هست پروين کده ره چنبري از عنبر تو
عنبر از چنبر زلفت چو خرد يافته ام
تا مگر راه دهد سوي خودم چنبر تو
سيم در سنگ بسي باشد ليک اندر کان
سنگ در سيم دل تست پس اندر بر تو
عارم اين بس که بوم پيش رو دشمن تو
فخرم آن بس که بوم رخت کش لشگر تو
برده شد ز آتش تو پيش سراپرده جان
آب حيوان روان ز آن دو رده گوهر تو
قطب گردم چو بگردم ز پي خدمت تو
پاي بر جاي چو پرگار به گرد سر تو
شمع نور فلکي خواهد هر لحظه همي
شعله از مشعله روي ضياگستر تو
ز آرزوي رخ چون ماه تو هر روز چو صبح
دل همي چاک زند پيش درت کهتر تو
خور گردون چو مه از پيش رخت کاست کند
که ندارد خود گردون فري اندر خور تو
از سنايي به بها هر دم صد جان خواهد
بهر يک بوسه دو تا بسد جان پرور تو