شماره ٣٤٤: چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين

چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين
زان که هر جاي اين دو رنگ آمد نه آن ماند نه اين
نيست با زلفين او پيکار دارالضرب کفر
نيست با رخسان او بي شاه دارالملک دين
خود ز رنگ زلف و نور روي او برساختند
کفر خالي از گمان و دين جمالي از يقين
خاکپاي و خار راهش ديده را و دست را
توده توده سنبلست و دسته دسته ياسمين
چون به کوي اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف
پاي آن بت ز آستان چون دست موسي ز آستين
چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد
بانگ برخيزد که: هين اي آفرينش آفرين
لعبت چين خواندم او را و بد خواندم نه نيک
لاجرم زين شرم شد رويم چو زلفش پر ز چين
لعبت چين چون توان خواند آن نگاري را که هست
زير يک چين از دو زلفش صدهزار ار تنگ چين
خود حديث عاشقي بگذار و انصافم بده
کافري نبود چناني را صفت کردن چنين
خط او را گر تو خط خواني خطا باشد که نيست
آن مگر دولت گياي خطه روح الامين
آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت
تا من و تو رنجه دل گرديم و آن بت شرمگين
ليک چون ديد آسمان کز حسن او چون آفتاب
رامش و آرامش و آرايشست اندر زمين
حسن را بر چهره او بنده کرد و بر نوشت
آسمان از مشک بر گردش صلاح المسلمين
از دو ياقوتش دو چيز طرفه يابم در دو حال
چون بگويد حلقه باشد چون خمش گردد نگين
دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز
موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبين
هر زمان گويي سنايي کيست خيز اندر نگر
هم سنا و هم سنايي را در آن صورت ببين
خود سنايي او بود چون بنگري زيرا بر اوست
لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سين