شماره ٣٢٥: غريب و عاشقم بر من نظر کن

غريب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان يک شب گذر کن
ببين آن روي زرد و چشم گريان
ز بد عهدي دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد اي مهر پرور
که جان عاشقان زير و زبر کن
نه بس کاريست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنايي رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
وليکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن