شماره ٣٢٤: غلاما خيز و ساقي را خبر کن

غلاما خيز و ساقي را خبر کن
که جيش شب گذشت و باده در کن
چو مستان خفته انداز باده شام
صبوحي لعلشان صبح و سحر کن
به باغ صبح در هنگام نوروز
صبايي کرد و بر گلبن نظر کن
جهان فردوس وش کن از نسيمي
ز بوي گل به باغ اندر اثر کن
ز بهر آبروي عاشقان را
خرد را در جهان عشق خر کن
صفا را خاوري سازش ز رفعت
نشانرا در کسوفش باختر کن
برآي از خاور طاعات عارف
پس اندر اختر همت نظر کن
چو گردون زينت از زنجير زر ساز
چو جوزا همت از تيغ کمر کن
از آن آغاز آغاز دگر گير
وز آن انجام انجام دگر کن
چو عشقش بلبلست از باغ جانت
روان و عقل را شاخ شجر کن
اگر خواهي که بر آتش نسوزي
چو ابراهيم قربان از پسر کن
ورت بايد که سنگ کعبه سازي
چو اسماعيل فرمان پدر کن
برآمد سايه از ديوار عمرت
سبک چون آفتاب آهنگ در کن
برو تا درگه دير و خرابات
حريفي گرد و با مستان خطر کن
چو بند و دام ديدي زود آنگه
دف و دفتر بگير از مي حذر کن
اگر اعقاب حسنت ره بگيرد
سبک دفتر سلاح و دف سپر کن
وگر خواهي که پران گردي از روي
ز جان همچون سنايي شاهپر کن