شماره ٣٠٩: جانا ز لب آموز کنون بنده خريدن

جانا ز لب آموز کنون بنده خريدن
کز زلف بياموخته اي پرده دريدن
فريادرس او را که به دام تو درافتاد
يا نيست ترامذهب فرياد رسيدن
ما صبر گزيديم به دام تو که در دام
بيچاره شکاري خبه گردد ز تپيدن
اکنون که رضاي تو به اندوه تو جفتست
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشيدن
از بيم به يکبار همي خورد نيارم
زيرا که شکر هيچ نماند ز مزيدن
ما رخت غريبانه ز کوي تو کشيديم
مانديم به تو آنهمه کشي و چميدن
رفتيم به ياد تو سوي خانه و برديم
خاک سر کويت ز پي سرمه کشيدن
در حسرت آن دانه نار تو دل ما
حقا که چو نارست به هنگام کفيدن
ياد آيدت آن آمدن ما به سر کوي
دزديده در آن ديده شوخت نگريدن؟
اي راحت آن باد که از نزد تو آيد
پيغام تو آرد بر ما وقت بزيدن
وان طيره گري کردن و در راه نشستن
وان سنگدلي کردن و در حجره دويدن
ما را غرض از عشق تو اي ماه رخت بود
خود چيست شمن را غرض از بت گرويدن
ما را فلک از ديده همي خواست جدا کرد
برخيره نبود آن دو سه شب چشم پريدن
زين روي که بر خاک سر کوي تو خسبد
مولاي سگ کوي توام وقت گزيدن
زنهار کيانند به زير خم زلفت
زنهار به هش باش گه زلف بريدن
بشنو سخن ما ز حريفان به ظريفي
کارزد سخن بنده سنايي بشنيدن
پيش و بر ما ز آرزوي چشم چو آهوت
چون پشت پلنگست ز خونابه چکيدن
آرامش و رامش همه در صحبت خلقست
اي آهوک از سر بنه اين خوي رميدن
کوهيست غم عشق تو موييست تن من
هرگز نتوان کوه به يک موي کشيدن
ما بندگي خويش نموديم وليکن
خوي بد تو بنده ندانست خريدن