شماره ٣٠٥: همه جانست سر تا پاي جانان

همه جانست سر تا پاي جانان
از آن جز جان نشايد جاي جانان
به آب روي و خون دل توان ريخت
براي چون تو جان سوداي جانان
خرد داند که وصف او نداند
ازيرا نيست هم بالاي جانان
چه جاي دعوي سروست در باغ
چه خواهد وصف سرتاپاي جانان
نيايد کس به آب چشمه خضر
جز اندر نوش عيسي زاي جانان
نديدي دين کفرآميز بنگر
شکن در زلف جانفرساي جانان
همي کشف خردمندان کشف وار
سراندر خود کشد ياراي جانان
سنايي نيست با جان زنده ليکن
ز جانانست او گوياي جانان