شماره ٣٠٤: ز دست مکر وز دستان جانان

ز دست مکر وز دستان جانان
نميدانم سر و سامان جانان
ز بس کاخ شوخ داند پاي بازي
شدم سرگشته و حيران جانان
گشاد از چشم من صد چشمه خون
دو بند زلف مشک افشان جانان
اگر چه خود ندارد با رهي دل
هزاران جان فداي جان جانان
چو زلف او رخ من پر شکن باد
اگر من بشکنم پيمان جانان
نبيند روز عمر من دگر مرگ
اگر باشم شبي مهمان جانان
سنايي تا سما گردان بود هست
هميشه در خط فرمان جانان
بود همواره از بهر تفاخر
غلام و چاکر و دربان جانان