شماره ٢٩٥: اي وصل تو دستگير مهجوران

اي وصل تو دستگير مهجوران
هجر تو فزود عبرت دوران
هنگام صبوح و تو چنين غافل
حقا که نه اي بتا ز معذوران
گر فوت شود همي نماز از تو
بنديش به دل بسوز رنجوران
برخيز و بيار آنچه زو گردد
چون توبه من خمار مخموران
فرياد ز دست آن گران جانان
بي عافيه زاهدان و بي نوران
از طلعتها چو روي عفريتان
از سبلتها چو نيش زنبوران
گويند بکوش تا به مستوري
در شهر شوي چو ما ز مشهوران
نزديکي ما طلب کن اي مسکين
تا روز قضا نباشي از دوران
لا والله اگر من اين کنم هرگز
بيزارم از جزاي ماجوران
معلوم شما نيست ز ناداني
اي زمره زاهدان مغروران
آنجا که مصير ما بود فردا
بي رنج دهند مزد مزدوران