شماره ٢٩٠: باز ماندم در بلايي الغياث اي دوستان

باز ماندم در بلايي الغياث اي دوستان
از هواي بي وفايي الغياث اي دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستي خاکپايي الغياث اي دوستان
باز ديگر باره چون سنگين دلان بر ساختم
از بت چونين جدايي الغياث اي دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابي را هبايي الغياث اي دوستان
باده خواران باز رخ دارند زي صحرا و نيست
در همه صحرا گيايي الغياث اي دوستان
بنگه هادوريان را ماند اين دل کز طمع
هر دمش بينم به جايي الغياث اي دوستان
جادوي فرعونيان در جنبش آمد باز و نيست
در کف موسي عصايي الغياث اي دوستان
خواهد اندر وي همي از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوايي الغياث اي دوستان
ديده روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهاي توتيايي الغياث اي دوستان
از براي انس جان انس و جان اي سرفراز
مر سنايي را چو نايي الغياث اي دوستان