شماره ٢٨٣: ما عشق روي آن نگاريم

ما عشق روي آن نگاريم
زان خسته و زار و دلفگاريم
همواره به بند او اسيريم
پيوسته به دام او شکاريم
او دلبر خوب خوب خوبست
ما عاشق زار زار زاريم
ترسم که جهان خراب گردد
از ديده سرشگ از آن نباريم
از فتنه زلف مشکبارش
گويي که هميشه در خماريم
آخر بنگويي اي نگارين
کاندر هوس تو بر چه کاريم
گر دست تو نيست بر سر ما
ما خود سر اين جهان نداريم
ما را به جفاي خود ميازار
کازرده جور روزگاريم
چون تو به جمال بي مثالي
ما بي تو بدل به دل نداريم
خاک قدمت اگر بيابيم
در ديده به جاي سرمه داريم
ما را به جهان مباد شادي
گر ما غم تو به غم شماريم