شماره ٢٧٧: چشم روشن بادمان کز خود رهايي يافتيم

چشم روشن بادمان کز خود رهايي يافتيم
در مغاک خاک تيره روشنايي يافتيم
گر چه ما دور از طمع بوديم يک چندي کنون
از قناعت پايگاه پادشايي يافتيم
ما ازين باطل خوران آشنا بيگانه وار
پشت بر کرديم و با حق آشنايي يافتيم
هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما
کز «قل الله ثم ذرهم » موميايي يافتيم
اول اندر نشئه اولا گرفتار آمديم
آخر اندر نشئه اخرا رهايي يافتيم
خاکپاي کمزنان شد توتياي چشم ما
کار سرمان بود و آخر کار پايي يافتيم
سر فرو برديم تا بر سروران سرور شديم
چاکري کرديم تا کار کيايي يافتيم
پارسايان هر زمان ناپارسا خوانندمان
ما از آن بر پارسايان پارسايي يافتيم
گر همي خواهي که باشي پادشا و پارسا
شو گدايي کن که ما اين از گدايي يافتيم
ما گدايان را ز ناداني نکوهش چون کني
کاين سنا از سينه پاک سنايي يافتيم