شماره ٢٧٥: ما کلاه خواجگي اکنون ز سر بنهاده ايم

ما کلاه خواجگي اکنون ز سر بنهاده ايم
تا که در بند کله دوزي اسير افتاده ايم
صد سر ار زد هر کلاهي کو همي دوزد وليک
ما بهاي هر کله اکنون سري بنهاده ايم
او کلاه عاشقان اکنون همي دوزد چو شمع
ما از آن چون شمع در پيشش به جان استاده ايم
بنده او از سر چشميم همچون سوزنش
گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده ايم
سينه چشم سوزن و تن تار ابريشم شدست
تا غلام آن بهشتي روي حورا زاده ايم
کار او چون بيشتر با سوزن و ابريشمست
لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده ايم
از لب خويش و لب او در فراق و در وصال
چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده ايم
برنتابد بار نازش دل همي از بهر آنک
دل همي گويد گر او سادست ما هم ساده ايم
لعل پاش و در فشانيم از دو دريا و دو کان
تا اسير آن دو لعل و آن دو تا بيجاده ايم
ما ز خصمانش کي انديشيم کاندر راه او
خوان جان بنهاده و بانگ صلا در داده ايم
تا سنايي وار دربستيم دل در مهر او
ما دو چشم اندر سنايي جز به کين نگشاده ايم