شماره ٢٧٣: دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده ايم

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده ايم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده ايم
اي بسا شب کز براي ديدن ديدار تو
از سر کوي تو بر سر سنگ و سيلي خورده ايم
بندگي کرديم و ديديم از تو ما پاداش خويش
زرد رخساريم و از جورت به جان آزرده ايم
ما عجب خواريم در چشم تو اي يار عزيز
گويي از روم و خزر نزدت اسير آورده ايم
از براي کشتن ما چند تازي اسب کين
کز جفايت مرده و دل در غمت پرورده ايم
تا تولا کرده ايم از عاشقي در دوستيت
چون سنايي از همه عالم تبرا کرده ايم