شماره ٢٧١: خورشيد تويي و ذره ماييم

خورشيد تويي و ذره ماييم
بي روي تو روي کي نماييم
تا کي به نقاب و پرده يک ره
از کوي برآي تا برآييم
چون تو صنم و چو ما شمن نيست
شهري و گلي تويي و ماييم
آخر نه ز گلبن تو خاريم
آخر نه ز باغ تو گياييم
گر دسته گل نيايد از ما
هم هيزم ديگ را بشاييم
بادي داريم در سر ايراک
در پيش سگ تو خاکپاييم
آب رخ ما مبر ازيراک
با خاک در تو آشناييم
از خاک در تو کي شکيبيم
تا عاشق چشم و توتياييم
يک روز نپرسي از ظريفي
کاخر تو کجا و ما کجاييم
زامد شد ما مکن گراني
پندار که در هوا هباييم
بل تا کف پاي تو ببوسيم
انگار که مهر لالکاييم
برف آب همي دهي تو ما را
ما از تو فقع همي گشاييم
با سينه چاک همچو گندم
گرد تو روان چو آسياييم
بر در زده اي چو حلقه ما را
ما رقص کنان که در سراييم
وندر همه ده جوي نه ما را
ما لاف زنان که ده خداييم
از شير فلک چه باک داريم
چون با سگ کويت آشناييم
ما را سگ خويش خوان که تا ما
گوييم که شير چرخ ماييم
پرسند ز ما که ايد گوييم
ما هيچ کسان پادشاييم
تو بر سر کار خويش مي باش
تا ماهله خود همي درآييم
کز عشق تو اي نگار چنگي
اکنون نه سناييم ناييم