شماره ٢٦٥: بي تو اي آرام جانم زندگاني چون کنم

بي تو اي آرام جانم زندگاني چون کنم
چون تو پيش من نباشي شادماني چون کنم
هر زمان گويند دل در مهر ديگر يار بند
پادشاهي کرده باشم پاسباني چون کنم
داشتي در بر مرا اکنون همان بر در زدي
چون ز من سير آمدي رفتم گراني چون کنم
گر بخواني ور براني بر منت فرمان رواست
گر بخواني بنده باشم ور براني چون کنم
هر شبي گويم که خون خود بريزم در فراق
باز گويم اين جهان و آن جهاني چون کنم
بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
چون فراق آمد کنون صاحبقراني چون کنم
هست آب زندگاني در لب شيرين تو
بي لب شيرين تو من زندگاني چون کنم
ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقي
پس کنون بي روي خوبت کامراني چون کنم
هم قضاي آسماني از تو در هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسماني چون کنم
بر جهان وصل باري بنده را منشور ده
تات بنمايم که من فرمان رواني چون کنم
من چو موسي مانده ام اندر غم ديدار تو
هيچ داني تا علاج لن تراني چون کنم
نيستم خضر پيمبر هست اين مفخر مرا
چاره و درمان آب زندگاني چون کنم
مر مرا گويي که پيران را نزيبد عاشقي
پير گشتيم در هواي تو جواني چون کنم