شماره ٢٦٤: اي مسلمانان ندانم چاره دل چون کنم

اي مسلمانان ندانم چاره دل چون کنم
يا مگر سوداي عشق او ز سر بيرون کنم
عاشقي را دوست دارم عاشقان را دوستر
صدهزاران دل براي عاشقي پر خون کنم
سوختم در عاشقي تا ساختم با عاشقان
عاجزم در کار خود يارب ندانم چون کنم
آتشي دارم درين دل گر شراري بر زنم
آب درياها بسوزم عالمي هامون کنم
آب درياها بسوزد کوهها هامون شود
من ز ديده چون ببارم آبها افزون کنم
مسکن من در بيابان مونس من آهوان
هر کجا من ني زنم از خون دل جيحون کنم
گر شبي خود طوق گردد دست من در گردنش
طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم