شماره ٢٥٠: چو دانستم که گردنده ست عالم

چو دانستم که گردنده ست عالم
نيايد مرد را بنياد محکم
پس آن بهتر که ما در وي مقيميم
شبان و روز با هم مست و خرم
مرا زان چه که چونان گفت ابليس
مرا زان چه که چونين کرد آدم
تو گويي مي مخور من مي خورم مي
تو گويي کم مزن من مي زنم کم
فتادي تو به کعبه من به خاور
الا تا چند ازين دوري و درهم
من و خورشيد و معشوق و مي لعل
تو و رکن و مقام و آب زمزم
ترا کردم مسلم کوثر و خلد
مسلم کن مرا باري جهنم
به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف
به دوزخ از چه عصيان رفت بلعم
تو گر هستي چو بلعم در عبادت
من آخر از سگي کمتر نيم هم
سرانجام من و تو روز محشر
ندانم چون بود والله اعلم
سخن گويي تو همواره ز اسلام
همه اسلام تو صلوات و سلم
زدن در کوي معني دم نياري
همه پيراهن دعوي زني دم