شماره ٢٤٨: روا داري که بي روي تو باشم

روا داري که بي روي تو باشم
ز غم باريک چون موي تو باشم
همه روز و همه شب معتکف وار
نشسته بر سر کوي تو باشم
به جوي تو همه آبي روانست
سزد گر من هواجوي تو باشم
اگر چشمم ز رويت باز ماند
به جان جوينده روي تو باشم
اگر زلفين چوگان کرد خواهي
مرا بپذير تا گوي تو باشم
به باغ صحبتت دلشاد و خرم
زماني بر لب جوي تو باشم
نگارينا تو با چشم غزالي
رها کن تا غزل گوي تو باشم