شماره ٢٤٧: فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم

فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم
جدا گرديد يار از من جدا از يار چون باشم
به چشم ار نيستم گنج عقيق و لولو و گوهر
عقيق افشان و گوهربيز و لولوبار چون باشم
کسي کوبست خواب من در آب افگند پنداري
چو خوابم شد تبه در آب جز بيدار چون باشم
بت من هست دلداري و زود آزار و من دايم
دل آزرده ز عشق يار زود آزار چون باشم
دهانش نيم دينارست و دينارست روي من
چو از دينار بي بهرم به رخ دينار چون باشم
ز بي خوابي همي خوانم به عمدا اين غزل هردم
«همه شب مردمان در خواب و من بيدار چون باشم »