شماره ٢٤٥: مي ده پسرا که در خمارم

مي ده پسرا که در خمارم
آزرده جور روزگارم
تا من بزيم پياله بادا
بر دست زيار يادگارم
مي رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز ديده مي ببارم
از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بسته زنارم
اي ماه در آتشم چه داري
چون با تو ز نار نيست عارم
تا مانده ام از تو برکناري
جويست ز ديده بر کنارم
خواهم که شکايت تو گويم
از بيم دو زلف تو نيارم
گر ماه رخان تو برآيد
از من ببرد دل و قرارم
امروز که در کفم نبيدست
اندوه جهان بتا چه دارم
مولاي پياله بزرگم
فرمانبر دور بي شمارم
در مغکده ها بود مقامم
در مصطبه ها بود قرارم
از شحنه شهر نيست بيمم
در خانه هجر نيست کارم
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم
با رود و سرود و باده ناب
ايام جهان همي گذارم