شماره ٢٤١: به دردم به دردم که انديشه دارم

به دردم به دردم که انديشه دارم
کز آن ياسمين بر تهي شد کنارم
به وقتي که دولت بپيوست با من
بپيوست هجرش به غم روزگارم
که داند که حالم چگونست بي تو
که داند که شبها همي چون گذارم
خيالش ربودست خواب از دو چشم
گرفتنش بايد همي استوارم
ز من برد نرمک همي هوشياري
کنون با غم او نه بس هوشيارم
اگر غمگنان را غم اندر دل آمد
چرا غمگنم من چو من دل ندارم
چون آن گوهر پاک از من جدا شد
سزد گر من از چشم ياقوت بارم
وگر من نپايم به آزاد مردي
ببينند مردم که چون بي قرارم
همي داد ندهد زمانه مهان را
اگر داد دادي نرفتي نگارم
چو من يادگارش دل راد دارم
دهد هجر گويي به جان زينهارم