شماره ٢٢٨: دگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم

دگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم
به دست عشق رخت دل به ميخانه فرستادم
چو در دست صلاح و خير جز بادي نمي ديدم
همه خير و صلاح خود به باد عشق در دادم
کجا اصلي بود کاري که من سازم به قرايي
که از رندي و قلاشي نهادستند بنيادم
مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشي
کجا سودم کند پندت بدين طالع که من زادم
مرا يک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه
رسيد اي ساقيان يک ره به جام باده فريادم
نيندوزم ز کس چيزي چنان فرمود جانانم
نياموزم ز کس پندي چنين آموخت استادم
ز رنج و زحمت عالم به جام مي در آويزم
که جام مي تواند برد يک دم عالم از يادم
الا اي پير زردشتي به من بربند زناري
که من تسبيح و سجاده ز دست و دوش بنهادم