شماره ٢٢٥: بسته يار قلندر مانده ام

بسته يار قلندر مانده ام
زان دو چشمش مست و کافر مانده ام
تا همه رويست يارم همچو گل
من همه ديده چو عبهر مانده ام
بر دم مار آمدم ناگاه پاي
زان چو کژدم دست بر سر مانده ام
در هواي عشق و بند زلف او
هم معطل هم معطر مانده ام
بر اميد آن دوتا مشکين رسن
پاي تا سر همچو چنبر مانده ام
چنگ در زنجير زلفينش زدم
لاجرم چون حلقه بر در مانده ام
دورم از تو تا به روزي چشم و دل
در ميان آب و آذر مانده ام
از خيال او و اشک خود مقيم
ديده در خورشيد و اختر مانده ام
هم ز چشمت وز دلت کز چشم و دل
اندر آبان و در آذر مانده ام
دخل و خرج روز شب را در ميان
در سيه رويي چو دفتر مانده ام
افسري ننهاد ز آتش بر سرم
تا چنين ني خشک و ني تر مانده ام
سالها شد تا از آن آتش چو شمع
مرده فرق و زنده افسر مانده ام
مفلس و مخلص منم زيرا مرا
دل نماند و من ز دلبر مانده ام
عيسي اندر آسمان خر با زمين
من نه با عيسي نه با خر مانده ام
بي منست او تا سنايي با منست
با سنايي زين قبل درمانده ام