شماره ٢٢٤: صنما تا بزيم بنده ديدار توام

صنما تا بزيم بنده ديدار توام
بتن و جان و دل ديده خريدار توام
تو مه و سال کمر بسته به آزار مني
من شب و روز جگر خسته ز آزار توام
گر چه از جور تو سير آمده ام تا بزيم
بکشم جور تو زيرا که گرفتار توام
زان نکردي تو همي ساخت بر من که ترا
آگهي نيست که من سوخته زار توام
گر چه آرايش خوبان جهاني به جمال
به سر تو که من آرايش بازار توام
نه عجب گر بکشم تلخي گفتار ترا
زان که من شيفته خوبي ديدار توام
دزد شبرو منم اي دلبر اندر غم تو
چون سنايي ز پي وصل تو عيار توام
گر چه عشاق دل آسوده گفتار منند
من همه ساله دل آزرده گفتار توام