شماره ٢٠٤: ز جزع و لعلت اي سيمين بناگوش

ز جزع و لعلت اي سيمين بناگوش
دلم پر نيش گشت و طبع پر نوش
دو جادوي کمين ساز کمان کش
دو نقاش شکر پاش گهر نوش
که پيش اين و آن جان را و دل را
هزاران غاشيه ست امروز بر دوش
چو بينمت آن دو تا لعل پر از کبر
چو بينمت آن دو تا جزع پر از جوش
بدين گويم زهي خاموش گويا
بدان گويم زهي گوياي خاموش
بسا زهاد گيتي را که بردي
بدان لبهاي چون مي مايه هوش
بسا شيران عالم را که دادي
ز چشم آهوانه خواب خرگوش
زني گل را و مل را خاک در چشم
چو اندر مجلس آيي زلف بر دوش
ز مستي باز کرده بند کرته
ز شوخي کج نهاده طرف شب پوش
ز جزعت خانه خانه دل شود خون
ز لعلت چشمه چشمه خون شود نوش
گريزد در عدم هر روز و هم شب
ز شرم روي و مويت چون دي و دوش
تو جاني گر نه اي دربر عجب نيست
که جان در جان در آيد نه در آغوش
نگارا از سر آزاد مردي
حديث دردناک بنده بنيوش
مرا چون از ولي بخريده اي دي
کنونم بر عدو امروز مفروش
مرا گفتي فراموشم مکن نيز
تو روي از بهر اين مخراش و مخروش
که گشت از بهر ياد جزع و لعلت
سنايي را فراموشي فراموش