شماره ١٩٦: دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش

دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانش
هزاران يوسف مصرست پيدا در گريبانش
پريرويي که چون ديوست بر رخسار زلفينش
زره مويي که چون تيرست بر عشاق مژگانش
به يک دم مي کند زنده چو عيسي مرده را زان لب
دم عيسي ست پنداري ميان لعل و مرجانش
حلاوت از شکر کم شد چو قيمت آورد نوشش
ازين دو چشم گريانم از آن لبهاي خندانش
ندارد لب کس از ياقوت و مرواريد تر دندان
گرم باور نمي داري بيا بنگر به دندانش
که تا هر گوهري بيني که عکسش در شب تاري
فرو ريزد چو مهر و ماه بر ياقوت گويانش
اگر پيراهن ماهم به مانند فلک آمد
از آن اندر گريبانش بود خورشيد تابانش
و يا خورشيد پنداري به پيراهن همي هر شب
فرود آيد ز گردون و برآيد از گريبانش
نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون
چرا هر دو به هم بينيم از آن رخسار رخشانش
بلا و غارت دلهاست آن زلفين او ليکن
هزاران دل چو او جمعست در زلف پريشانش