شماره ١٩٤: اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش

اي سنايي جان ده و در بند کام دل مباش
راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
چون نپاشي آب رحمت نار زحمت کم فروز
ور نباشي خاک معني آب بي حاصل مباش
رافت ياران نباشي آفت ايشان مشو
سيرت حق چون نباشي صورت باطل مباش
در ميان عارفان جز نکته روشن مگوي
در کتاب عاشقان جز آيت مشکل مباش
در مناي قرب ياران جان اگر قربان کني
جز به تيغ مهر او در پيش او بسمل مباش
گر همي خواهي که با معشوق در هودج بوي
با عدو و خصم او همواره در محمل مباش
گر شوي جان جز هواي دوست رامسکن مشو
ور شوي دل جز نگار عشق را قابل مباش
روي چون زي کعبه کردي راي بتخانه مکن
دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش
در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو
مانع او گر نه اي باري بدو مايل مباش