شماره ١٩٣: بامدادان شاه خود را ديده ام بر مرکبش

بامدادان شاه خود را ديده ام بر مرکبش
مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
صد هزاران جسم و جان افشان و حيران از قفاش
از براي بوسه چيدن گرد سايه مرکبش
خنجري در دست و «من يرغب » کنان عياروار
جسم و جان عاشقان تازان سوي «من برغبش »
بهر دفع چشم زخم مستش را چو من
خيل خيل انجم همي کردند يارب ياربش
سوي ديو و ديو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهش
کفر و دين و ديو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش
دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک
تا چرا بر مي خورد پروين ز مشک عقربش
درج ياقوتيش ديدم، پر ز کوکبهاي سيم
يارب آن درجش نکوتر بود يا آن کوکبش
جان همي باريد هر ساعت ز سر تا پاي او
گوييا بودست آب زندگاني مشربش
آفتابي بود گفتي متصل با شش هلال
چون بديدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش
هر زمان از چشم و لعلش، غمزه اي و خنده اي
جان فزودن کيش ديدم دل ربودن مذهبش
گر چه بودم با سنايي در جهان عافيت
هم بخوردم آخرالامر از پي حبش حبش