شماره ١٨٧: اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس

اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس
درمان من در دست تست آخر مرا فرياد رس
در داستان عشق تو پيدا نشان عشق تو
در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس
نيکو بشناسم ز زشت در عشقت اي حورا سرشت
ار بي تو باشم در بهشت آيد به چشمم چون قفس
از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس
چشم بسان لاله ها اشکم بسان ژاله ها
هر ساعت از بس ناله ها بر من فرو بندد نفس
اي بت شمن پيشت منم جانم تويي و تن منم
گر کافرم گر مومنم محراب من روي تو بس
هر چند بي گاه و به گه کمتر کني بر من نگه
زين کرده باشم سال و مه ميدان عشقت را فرس
گر حور جنت في المثل آيد بر من با حلل
من بر تو نگزينم بدل جز تو نخواهم هيچ کس
پرهيزم از بدگوي تو زان کمتر آيم سوي تو
پس چون کنم کان کوي تو يک دم نباشد بي عسس