شماره ١٨٥: چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس

چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس
رو که ازين دلبران کار تو داري و بس
با رخ تو کيست عقل جز که يکي بلفضول
با لب تو کيست جان جز که يکي بلهوس
کفر معطل نمود زلفت و دين حکيم
نان موذن ببرد رويت و آب عسس
با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق
فتنه به ميدان درست عافيت اندر حرس
روي تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز
موي تو از جان ببرد توش و توان و هوس
جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره
لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس
در بر تو با سماع بي خطران چون نجيب
بر در تو با خروش بي خبران چون جرس
دايه تو حسن نست ميبردت چپ و راست
سايه تو عشق ماست ميدودت پيش و پس
هستي درياي حسن از پي او همچنان
نعل پي تست در تاج سر تست خس
کرد مرا همچو صبح روي چو خورشيد تو
تا همه بي جان زنم در ره عشقت نفس
تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه
بر همه چيزي نشست عشق تو همچون مگس
جان همه عاشقان بر لب تو تعبيه ست
اي همه با تو همه بي لب تو هيچکس
انس سنايي بسست خاک سر کوي تو
نور رخ مصطفا بس بود انس انس