شماره ١٧٨: اي يوسف حسن و کشي خورشيد خوي خوش سير

اي يوسف حسن و کشي خورشيد خوي خوش سير
از سر برون کن سرکشي امروز با ما باده خور
زين باده چون ارغوان پر کن سبک رطل گران
با ما خور اي جان جهان با ما خور اي بدر پدر
اي خوش لب شيرين زبان خوش خوش در آ اندر ميان
بگشاي ترکش از ميان تا در ميان بندم کمر
زلفت طراز گوش کن يک نيم ازو گل پوش کن
مي خواه و چندان نوش کن تا خوانمت تنگ شکر
اکنون طريقي پيش کن تدبير کار خويش کن
در راه عشق اين کيش کن ک «المنع کفر بالبشر»
من مدتي کردم حذر از عشقت اي شيرين پسر
آخر درآمد دل به سر «جاء القضا عمي البصر»