شماره ١٧٥: زلف چون زنجير و چون قير اي پسر

زلف چون زنجير و چون قير اي پسر
يک زمان از دوش برگير اي پسر
زان که تا در بند و زنجير توايم
از در بنديم و زنجير اي پسر
عرصه تا کي کرد خواهي عارضين
چون گل بي خار بر خيز اي پسر
هر زمان آيي به تير انداختن
هم کمان در دست و هم تير اي پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبير اي پسر
آن لب و دندان و آن شيرين زبان
انگبين ست و مي و شير اي پسر
جست نتواند دل از عشق تو هيچ
جست که تواند ز تقدير اي پسر
پاي بفشارد سنايي در غمت
تا به دست آيي به تدبير اي پسر