شماره ١٧١: باز در دام بلاي تو فتاديم اي پسر

باز در دام بلاي تو فتاديم اي پسر
بر سر کويت خروشان ايستاديم اي پسر
زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان
بر اميد دانه در دام او افتاديم اي پسر
گاه با چشم و دل پر آتش و آب اي نگار
گاه با فرق و دو لب بر خاک و باديم اي پسر
تا دل ما شد اسير عقرب زلفين تو
همچو عقرب دستها بر سر نهاديم اي پسر
از هوس بر حلقه زلفين تو بستيم دل
تا ز غم بر رخ ز ديده خون گشاديم اي پسر