شماره ١٦٤: چون رخ به سراب آري اي مه به شراب اندر

چون رخ به سراب آري اي مه به شراب اندر
اقبال گيا رويد در عين سراب اندر
ور راي شکار آري او شکر شکارت را
الحمد کنان آيد جانش به کباب اندر
جلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس
از شرم برآميزي شکر به گلاب اندر
راز «ارني ربي » در سينه پديد آيد
گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر
جانها به شتاب آرد لعلت به درنگ اندر
دلها به درنگ آرد لعلت به شتاب اندر
هر لحظه يکي عيسي از پرده برون آري
مريم کده ها داري گويي به حجاب اندر
مهر تو برآميزد پاکي به گناه اندر
قهر تو درانگيزد ديوي به شهاب اندر
ما و تو و قلاشي چه باک همي با تو
راند پسر مريم خر را به خلاب اندر
هر روز بهشتي نو ما را بدهي زان لب
دندان نزني هرگز با ما و ثواب اندر
داني که خراباتيم از زلزله عشقت
کم راي خراج آيد شه را به خراب اندر
ما را ز ميان ما چون کرد برون عشقت
اکنون همه خود خوان خود ما را به خطاب اندر
ما گر تو شديم اي جان نشگفت که از قوت
دراج عقابي شد چون شد به عقاب اندر
اي جوهر روح ما در هم شده با عشقت
چون بوي به باد اندر چون رنگ به آب اندر
يارب چه لبي داري کز بهر صلاح ما
جز آب نمي باشد با ما به شراب اندر
از دل چکني وقتي در عشق سوال او را
در گوش طلب جان را چون شد به جواب اندر
شعري به سجود آيد اشعار سنايي را
هر گه که تو بسرايي شعرش به رباب اندر