شماره ١٦٣: هر کرا در دل بود بازار يار

هر کرا در دل بود بازار يار
عمر و جان و دل کند در کار يار
خاصه آن بي دل که چون من يک زمان
بر زمين نشکيبد از ديدار يار
کبک را بين تا چگونه شد خجل
زان کرشمه کردن و رفتار يار
بنگر اندر گل که رشوت چون دهد
خون شود لعل از پي رخسار يار
در جهان فردوس اعلا دارد آنک
يک نفس بودست در پندار يار
در همه عالم نديدم لذتي
خوشتر و شيرين تر از گفتار يار
همچو سنگ آيد مرا ياقوت سرخ
بي لب ياقوت شکر بار يار
باد نوشين دوش گفتي ناگهان
چين زلف آشفت بر گلنار يار
زان قبل امروز مشک آلود گشت
خانه و بام و در و ديوار يار
رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
زان عقيق و لولو شهوار يار
شد دلم مسکين من در غم نژند
من ندانم پيش ازين هنجار يار
دست بر سر ماند چون کژدم دلم
زان دو زلفين سيه چون مار يار
هوش و عقلم برده اند از دل تمام
آن دو نرگس بر رخ چون نار يار
مر سنايي را فتاد اين نادره
چون معزي گفت از اخبار يار
آنچه من مي بينم از آزار يار
گر بگويم بشکنم بازار يار