شماره ١٤٣: معشوق مرا ره قلندر زد

معشوق مرا ره قلندر زد
زان راه به جانم آتش اندر زد
گه رفت ره صلاح دين داري
گه راه مقامران لنگر زد
رندي در زهد و کفر در ايمان
ظلمت در نور و خير در شر زد
خميده چو حلقه کرد قد من
و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد
چون سوخت مرا بر آتش دوزخ
وز آتش دوزخ آب کوثر زد
در صومعه پاي کوفت از مستي
ابدال ز عشق دست بر سر زد
با آب عنب به صومعه در شد
در ميکده آب زر بر آذر زد
گر من نه به کام خويشم او باري
با آنکه دلم نخواست خوشتر زد