شماره ١٣٩: ترا باري چو من گر يار بايد

ترا باري چو من گر يار بايد
ازين به مر مرا تيمار بايد
اگر بيمار باشد ور نباشد
مر اين دل را يکي دلدار بايد
اگر ممکن نباشد وصل باري
بسالي در يکي ديدار بايد
بيازردي مرا وانگه تو گويي
چه کردي کز منت آزار بايد
مرا گويي که بيداري همه شب
دو چشم عاشقان بيدار بايد
چو من وصل جمال دوست جويم
مرا ديده پر از زنگار بايد
چه کردي بستدي آن دل کز آن دل
مرا در عشق صد خروار بايد
مرا طعنه زني گويي دليرا
دلي بستان چرا بيکار بايد
دل خسته چه قيمت دارد اي دوست
که چندين با منت گفتار بايد
طمع برداشتم از دل وليکن
مر اين جان را يکي زنهار بايد
همه خون کرد بايد در دل خويش
هر آنکس را که چون تو يار بايد
ايا نيکوتر از عمر و جواني
نکو رو را نکو کردار بايد
مرا ديدار تو بايد وليکن
ترا يارا همي دينار بايد
مرا دينار بي مهرست رخسار
چنين زر مر ترا بسيار بايد
اگر خواهي به خون دل کني نقش
وليکن نقش را پرگار بايد