شماره ١٣٧: هر زمان از عشقت اي دلبر دل من خون شود

هر زمان از عشقت اي دلبر دل من خون شود
قطره ها گردد ز راه ديدگان بيرون شود
گر ز بي صبري بگويم راز دل با سنگ و روي
روي را تن آب گردد سنگ را دل خون شود
ز آتش و درد فراقت اين نباشد بس عجب
گر دل من چون جحيم و ديده چون جيحون شود
بار اندوهان من گردون کجا داند کشيد
خاصه چون فريادم از بيداد بر گردون شود
در غم هجران و تيمار جدايي جان من
گاه چون ذوالکفل گردد گاه چون ذوالنون شود
در دل از مهرت نهالي کشته ام کز آب چشم
هر زماني برگ و شاخ و بيخ او افزون شود
تا تو در حسن و ملاحت همچنان ليلي شدي
عاشق مسکينت اي دلبر همي مجنون شود
خاک درگاه تو اي دلبر اگر گيرد هوا
توتياي حور و چتر شاه سقلاطون شود
اي شده ماه تمام از غايت حسن و جمال
چاکر از هجران رويت «عادکالعرجون » شود
آن دلي کز خلق عالم دارد اميدي به تو
چون ز تو نوميد گردد ماهرويا چون شود
چون سنايي مدحتت گويد ز روي تهنيت
لفظ اسرار الاهي در دلش معجون شود