شماره ١٣٥: با او دلم به مهر و مودت يگانه بود

با او دلم به مهر و مودت يگانه بود
سيمرغ عشق را دل من آشيانه بود
بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
عرش مجيد جاه مرا آستانه بود
در راه من نهاد نهان دام مکر خويش
آدم ميان حلقه آن دام دانه بود
مي خواست تا نشانه لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکي بهانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
اميد من به خلد برين جاودانه بود
هفصد هزار سال به طاعت ببوده ام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
در لوح خوانده ام که يکي لعنتي شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم يگانه من بوم و او يگانه بود
گفتند مالکان که نکردي تو سجده اي
چون کردمي که با منش اين در ميانه بود
جانا بيا و تکيه به طاعات خود مکن
کاين بيت بهر بينش اهل زمانه بود
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسيد
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود
اي عاقلان عشق مرا هم گناه نيست
ره يافتن به جانبشان بي رضا نبود