شماره ١٢٥: وصال حالت اگر عاشقي حلال کند

وصال حالت اگر عاشقي حلال کند
فراق عشق همه حالها زوال کند
وصال جستن عاشق نشان بي خبريست
که نه ره همه عاشقان وصال کند
رهيست عشق کشيده ميان درد و دريغ
طلب در او صفت بي خودي مثال کند
نصيب خلق يکي خندقي پر از شهوت
در او مجاز و حقيقت همي جدال کند
چو از نصيب گذشتي روا بود که دلت
حديث دلبر و دعوي زلف و خال کند
چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال
نقاب بندد بعضي ازو هلال کند
نگار من چو شب از گرد مه درآلايد
حرام خون هزاران چو من حلال کند
نگه نيارم کردن به رويش از پي آن
که جان ز تن به ره ديده ارتحال کند
کمال حال ز عشاق خويش نقص کند
بتم چو خوبي بي نقص را کمال کند
وصال او به زماني هزار روز کند
فراق او ز شبي صد هزار سال کند
هزار آيت دل بردنست يار مرا
ز من هر يکيش طبايع دو صد جمال کند
چو او سوار شود سرو را پياده کند
چو غمزه سازد هاروت را نکال کند
حديث در دهن او تو گوييي که مگر
وجود با عدم از لذت اتصال کند
گمان بري که سيه زلف او بر آن رخ او
يکي شبست که با روز او جدال کند
زهي بتي که به خوبي خويش در نفسي
هزار عاشق چون من فر و جوال کند
هزار صومعه ويران کند به يک ساعت
چو حلقه هاي سر زلف جيم و دال کند
تبارک الله از آن روي پر ملاحت و زيب
که غايت همه عشاق قيل و قال کند