شماره ١٢٣: بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند

بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
هيچ کس ديدي که بر مه چنبر از عنبر کند
گه ز مشک سوده نقش آرد همي بر آفتاب
گه عبير بيخته بر لاله احمر کند
گرد زنگارش پديد آمد ز روي برگ گل
ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند
اي دريغا آن پريرو از نهيب چشم بد
سوسن آزاده را در زير سيسنبر کند
هر که ديد آن خط نورسته بدان ياقوت سرخ
عاجز آيد گر صفات رنگ نيلوفر کند
خيز تا يک چند بر ديدار او باده خوريم
پيش از آن کش روزگار بي وفا ساغر کند
مهره بازي دارد اندر لب که همچون بلعجب
گه عقيق کاني و گه در و گه شکر کند
چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او
جادويي داند مگر کز جزع من عبهر کند
آفرين بادا بر آن رويي که گر بيند پري
بي گمان از رشک رويش خاک را بر سر کند
اين چنين دلبر که گفتم در صفات عشق من
گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند
گاه چون عودم بسوزد گه گدازد چون شکر
گه چو زير چنگم اندر چنگ رامشگر کند
گه کند بر من جهان همچون دهان خويش تنگ
گه تنم چون موي خويش آن لاله رخ لاغر کند
گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا
گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند
اي مسلمانان فغان زان دلرباي مستحيل
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند